سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهیدان کربلا (شعری از فرروخ احمد بنگلادشی)

 در جا جای لبهای فرات 

هنوز انسانهای بی شمار

می ریزند اشک

مثل  طوفان گردبادی بی قرار

با سینه زنی و ماتمی خونفشان خود را تسلی می دهند

در جای که در هوای داغ و عطش زا

در استانه مرگ تقدیم کردند خون جگر را

آن شهیدان دلیران

در کربلا

ولی ندادند از دست ایمان را!

در لوح دلها آن داستان شد جاویدان

با جوهر خون روشن در دل بیابان

آثرشان شدند ماندگار

 که هرگز نمی شود پاک!

گرچه در هر جای از آن  باز شده بود  راه پلید طمع

ولی در ظلمت شب راه گم نکردند آن پاکان

بلکه بنی آدم حق جویان شدند شمع روشن در آن

در جای که ما دیدیم انگیزه درخشن موسی بی باک

و ایمان ابراهیم خلیل در شب تاریک

انگرمیدرخشن مانند ستاره قطوب

در جای که ما میبینیم و دیدیم

امام حسین همه چیز خود را کرده قربان

در جای که شنیدیم از گوش دل و جان

سرود شهیدان همیشه زنده در هر زمان و مکان

نه در صفیه کتابهای داستان بلکه در هر صفیه زندگی انسان.


نفسم شده پادشهاه کوچک بی رحم ! ( شعر)

 نفسم شده  پادشهاه  کوچک بی رحم !

 صدای ماه رمضان طنین انداز شد در گوشم !

در گوش دلم این صدا ها را هر سال میشنوم :
آیا   کمک  به یاتیمان و مساکین برداشتی گام محکم ؟
 چرا  هرگز آنان از تو نشنیده  سلام  و خوشپیام؟
 طلب آنان فراموش شده در عیش و نوش تو!
 از خون آنها پر شده پیاله  و جام های طلای تو!
چرا گم می شد سیمای خرم تو از ناله آنان!
 وقتی درخواست کمک عرضه می شد به تو از آنان!؟
جز سرزنش ندیده از تو آن بیچاره مسافران و یاتیمان!
    نیستی فکر  طلب  و حق گرسنه ها و بی نوان !

غرق شدی در ثروت اندوزی و پر کردن شکم !
روزی تلخ خواهد شد همه ارزوهای تو!  ای خون آشام !
 و خواهی گفت : کاش! نداشتم این همه جام و مقام!
کاش! فکر روز رستاخیز و قیام بودم!
بتهای خودساخته را می شکستم!
کام های دراز را نمی کردم امام !
صدای ماه رمضان به گوشم می رسد همچنان :
اشک یاتیمان  را  می دیدی در زمستان
 می لرزید از سرمای شدید زیر آسمان
ولی ندادی حتی یک پاتوی کهنه به آنان!
فراموش کردی که  این روز تو  هم  میرسد به  اتمام !
 حس انسانیت را نداشتی!  ای عجب جانوار گمنام !

انبار خواربار تو پر از مود خوراکی بود!
پول های هنگفتی در حساب های بنکی تو جمع شده بود!
ولی ندادی خمس و زکات! ای بی کرام !
بترس از تشنگی و گرسنگی آن روز و آتش جهنم !
شیطان شد خدای تو ! نشدی برای خدا  بنده و غلام!
نفست شده پادشاه کوچک بی رحم  و از خدا  بی خبر!
ظلم و نفرمانی درونت را کرده  مثل سیاهچال قبر!
حلا در پیری شدی مسجدی ! و میخواهی نجات!
ادا کن همه  حق دیگران  و یاتیمان تا نصیبت شود شفاعت!

 

 

 

 


حکایت جالب از امام زمان علیه السلام

حکایت جالب از امام زمان علیه السلام

 

یکی از هم وطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد، با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه السلام) فعالیت می کردند، شد و وقتی از حال آن ها جویا شد، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.

 

برایش جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک تر رفت، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟، او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسید: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟»

 

پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.

12th Imam

 

وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم، با سرعت به طرف آن ها می رفتم، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام. خیلی خسته شدم، واقعاً نمی دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان». من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.

 

از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.»

 

منبع: کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی

 

(صلوات الله و سلامه علیک یابقیت الله و عجل علی ظهورک یابن الزهراء سلام الله علیها)

 

به انقلابیون بپیوندید

 


شعری بدون نقطه در وصف پیامبر اکرم (ص)

 شعری بدون نقطه در وصف پیامبر اکرم (ص)

شاعر علی تجن جاری

بسم الله الرحمن الرحیم

حــاکمِ اعلا ، محمّــد
والـیِ والا ، محمّــد

علــم را دارا ، محمّــد
ساعی وکارا ، محمّــد

عـادل وعالی ، محمّــد
سالِم و سامی ، محمّــد

صادر ومصدر ، محمّــد
در همه محور ، محمّــد


احمد و محمود ، محمّــد
اسعد و مسعود ، محمّــد

همــدمِ دادار ، محمّــد 
هم دل و دلـدار ، محمّــد

طاهـر و طاها ، محمّــد
مـاهـرِ راهــا ، محمّــد


مَسلک وسالک، محمّــد
مَطـلع ومالک ، محمّــد

رسـم را کامل ، محمّــد
عطر را حـامل ، محمّـد

واصـلِ وصلی ، محمّــد
سلّـمَ ، صلّـی ، محمّــد


در سایه سار نخل ولایت

(سید علی موسوی گرمارودی)
خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید.
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:
مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد
یا بر خشتی خام.
تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت
و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت
***
پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای
و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی
و در جیب جبریل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی
یا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر می بستی
***
چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،
و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟

***
پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.
ای روشن ِ خدا
در شبهای پیوسته ی تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...
***
خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،
با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!
شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند
و منطق را به خود سوزی وا می دارد
***
خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید
اما:
چون از این آمیزه ی خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند،
قالب تهی خواهد کرد.
***
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گیاه را بارور می کند
و از نـَفـَست گل می روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.
سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد
و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازه ی زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
***

زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود
شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد
و به روانی خون، از رگها می گذرد
و به رسایی شعر، در مغز می نشیند
و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست
***
چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.
ای دیدنی تر
گیرم به چشمخانه ی عَمّار
یا در کاسه ی سر بوذر
***
هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای ساربانان ساده ی روستا!
تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:
از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.
***
چگونه شمشیری زهراگین
پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید
چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!
***
به پای تو می گریم
با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم
با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت
گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...
***
هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی
وصَولتِ حیدری را
دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید،
آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟
در اُحُد
که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،a
مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی
که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟
***
کدام وامدار ترید؟
دین به تو، یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست
***
دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من، رو سیاه ماند
که در فضای تو، به بی وزنی افتاد
هر چند، کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی.
الله اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
فتبارک الله، تبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی.

Hazrat Ali -as